فصل اول تابستان

ساخت وبلاگ
امروز صبح ساعت ده بيدار شدم. چقدر خواب بعد سفر ميچسبه مخصوصا بعد چند شب بيخوابي. در طول سفر مادر شوهرم همش غر ميزد كه چقد دير بيدار ميشيد و وقت كم مياريم ؛) ولي امروز با خيال راحت خوابيدم.. ساعت يازده به مادر شوهر زنگ زدم گفت تازه از خواب بيدار شدم ديروز از وقتي رسيديم خوابيدم تا الان سرم درد ميكنه حالم خوب نيست... همش آه و ناله كرد بدون اينكه يك كلمه تشكر كنه يا بگه خوش گذشت. امشب هم يكي از فاميلهاي دوست داشتني پدرم براي افطاري رستوران دعوت كرده بود. خيلي حس خوبي گرفتم دورهمي خوبي بود. اين فاميل بابام چون بيماري زمينه اي داره بخاطر كرونا نتونست بياد عروسيمون. شب اومد سر ميزمون و يه كارت هديه يك تومني بهم هديه داد. چقد ميچسبه هم مهمون بري هم هديه بگيري فصل اول تابستان...
ما را در سایت فصل اول تابستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lavienrose بازدید : 29 تاريخ : جمعه 13 مرداد 1402 ساعت: 16:28

اين روزها همه اش تغيير مود دارم. يكهو از فاز مثبت ميرم فاز منفي. شايد فكر كردن به خرفهاي مادرشوهر يكي از عواملش باشه. يك علت ديگه هم ميتونه بي ثباتي وضع خودم باشه... بدليل انصراف از دانشگاه.... و يا بي ثباتي وضع مالي ماني.تو نت اتفاقي درباره افسردگي بعد ازدواج خوندم. ديدم چقد اين علايم آشناست. مخصوصا تغيير اشتها و برنامه خواب. كه البته برنامه خوابم خيلي بهتر شده. ماه هاي اول ازدواج تا ساعت ٣-٤ نصفه شب تو خونه قدم ميزدم... اونقدر قدم ميزدم تا خسته شم و خوابم ببره. الان تو مود منفي بودم كه گوشيم زنگ خورد. از مطب تراپيستم بود. يادآوري كردن كه برا فردا وقت دارم. اصلا يادم نبود. چقد به موقع چقد نياز داشتم فصل اول تابستان...
ما را در سایت فصل اول تابستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lavienrose بازدید : 27 تاريخ : جمعه 13 مرداد 1402 ساعت: 16:28

چند مدتي بود كه ميخواستم بنويسم ولي همت نميكردم و هربار موضوع تازه براي نوشتن داشتم. يك ماه پيش ميخواستم از زنداييم بنويسم كه به سرطان سينه مبتلا بود و فوت شد. و مرگش واقعا غير قابل باور بود. توي اين يك ماه خوابهاي آشفته ميديدم با مضمون مرگ. زنداييم جوون بود و سرحال. ولي يكدفعه علايم بيماري اشكار شد. يه هفته بعد فوت زنداييم مادرشوهرم كورتاژ كرد و زود زود بهش سر ميزديم. بيست روز بعد كورتاژ، يعني هفته پيش، جواب نمونه برداري اومد و مادر شوهر به سرطان رحم مبتلا بود! ماني كه از سر كار اومده بود خبرشو بهم داد. چشمام پر اشك شد ولي زود خودمو جمع و جور كردم و به ماني دلداري دادم. دكترش ارجاع داده بود به يه متخصص ديگه. ديروز بعد معاينه تشخيص دادن كه بايد رحم برداشته بشه. ماني داداشش كارهاي بستري رو انجام دادن. يكي از دوستاشون كادر بيمارستان بود خيلي خوب كارمون رو راه مينداختن. تا اينكه موقع تحويل مدارك گفتن بايد رضايت همسر باشه! ماني و برادرش بهم ريختن. مادر شوهرم استرس ميكشيد. دو تا برادر ميگفتن حلش ميكنيم نيازي نخواهد بود كه همسر رضايت بده. به دوستشون رنگ زدن، با سرپرستهاي بيمارستان صحبت كردن.... ولي هيچكدوم افاقه نكرد. اين عمل قطع عضو محسوب ميشد و رضايت همسر الزامي بود. بالاخره ماني و داداشش اجازده دادن مادرشون زنگ بزنه. بعد پنج سال به شوهرش زنگ زد. بر خلاف انتظار همه خوب تحويل گرفته بود. گفته بود چرا بيماريتو به من نگفتي معلومه كه ميام. از تنهايي خودش گفته بود از اينكه از پس غذا پختن برنمياد از اينكه اونم حال و اخوال خوبي نداشت.... بالاخره بعد يك ساعت پدر ماني اومد و من براي اولين بار پدر شوهرم رو از نزديك ديدم.... ( ادامه در پست بعد) + نوشته شده در چهارشنبه هفتم تیر فصل اول تابستان...
ما را در سایت فصل اول تابستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lavienrose بازدید : 25 تاريخ : جمعه 13 مرداد 1402 ساعت: 16:28